33 stories
·
6 followers

"— Really my dear — Nothing’s easy."

3 Shares
“— Really
my dear — Nothing’s easy.”

- Jack Kerouac, from Book Of Sketches
(via violentwavesofemotion)
Read the whole story
Naj
3488 days ago
reply
Ayda
3492 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

فراموشی؛ فرصت‌ها و تهدیدها

1 Comment and 6 Shares

همایشی برگزار کنیم تحت عنوان «فراموشی؛ فرصت‌ها و تهدیدها».  دور هم جمع شویم درباره بزرگ‌ترین شکست‌هایمان در فراموش کردن صحبت کنیم؛ درباره اینکه چطور سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها، صدایی توی گوش‌مان زنگ خورده، نگاهی توی چشم‌مان باقی مانده و هر از گاهی در مهمانی، محل کار و هر جای دیگر، حفرخ سیاهی روح‌مان را بلعیده و جسم‌مان را خیره جا گذاشته، درباره اینکه چطور یک نگاه، یک جمله، لحن حرف زدن، لمس کردن، نگذاشته «مثل قبل» شویم.  بعد تنفس اعلام کنیم و برویم چای بخوریم و گپ بزنیم. برگردیم. درباره موفق‌ترین فراموشی‌ها حرف بزنیم، که چطور انگار هیچ وقت اتفاقی نیفتاده، چطور همه چیز مثل گذشته شده، چطور بخشیدیم و گذشتیم و به خاطر نیاوردیم رنجش‌ را و چطور یادمان رفت روزگاری کسی بود و دیگر نیست. بعد برویم خانه و فقط به موفق‌ها فکر کنیم و هی تلقین کنیم می‌شود فراموش کرد.


دسته‌بندی شده در: شخصی
Read the whole story
paradoxi
3821 days ago
reply
که چطور انگار هیچ وقت اتفاقی نیفتاده، چطور همه چیز مثل گذشته شده
Naj
3537 days ago
reply
Roya
3819 days ago
reply
Ayda
3821 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

.

1 Comment and 4 Shares
طیف وسیعی از «از دست دادن» رو تجربه کردم، از قهر و سفر تا مرگ و جدایی. از ذره‌ذره‌ذره از کف دادن، تا به‌یک‌باره خالی شدن از داشتن و حضور. فکر می‌کردم دیگه هفت‌خوانش رو رفتم.
هه.
امشب که داشتیم از سر گاندی می‌اومدیم که برسیم ونک و من خدافظی کنم، نگاه کردم به اون گوشه‌ی جنوب شرقی میدون و دیدم چه عجیب تلخه، تو خیابونی آغشته به یادی مشترک، کنار «هم‌یادت» راه بری و ببینی دیگه همون خیابون که زیر پاهاتونه هم بین‌تون مشترک نیست.
و دیدم بازم انواع دیگه‌ای از «از دست‌دادن» هست و هر روزی که به عمرت اضافه می‌شه، قراره عمیق‌تر بکاوی زندگی رو، و‌ همون‌قدر که بیشتر دوست‌داشتن رو یاد می‌گیری، همون‌قدر سخت‌تر، و بی‌حرف و بی‌صداتر از دست می‌دی.

که به قول آقای شاعر، «تجربه‌های سنگین، ما را پاداش می‌دهند که آرام گریه کنیم.»
Read the whole story
paradoxi
3538 days ago
reply
همون‌قدر سخت‌تر، و بی‌حرف و بی‌صداتر
Naj
3537 days ago
reply
Roya
3538 days ago
reply
Share this story
Delete

So... Not an Addict

4 Shares


اولین مهمانی بعداز جدایی‌ام در این خانه است. دست‌و‌دلم می‌لرزد. مواد لازم مزه‌ها را چیده‌ام روی کانتر و هرچنددقیقه یک‌بار بی‌تمرکز٬ لیست خرید را چک می‌کنم. دوبار نوشته‌ام زیتون٬ زیتون و پنیر را به‌کلی فراموش کرده‌ام. حالا بادمجان‌ها آماده‌ی سرخ‌شدن‌اند و صدایم می‌کنند من اما نشسته‌ام روی صندلی و حواسم جای دیگر است. غمگین نیستم فقط ساکت‌ام و یک‌چیزی میان لایه‌های ذهنی‌ام گم‌شده که پیدایش نمی‌کنم. 

صبح‌های زود می‌دوم. موزیک را در گوشم فرو می‌کنم و این‌قدر می‌دوم که دیگر جز به نفس به‌شماره‌افتاده به‌چیزی فکر نکنم. می‌دوم و می‌دوم و چشم‌هایم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم و گه‌گاه عابرانی را تماشا می‌کنم که با تعجب نگاهم می‌کنند. به‌خانه که می‌رسم دوش می‌گیرم و زیر دوش٬ تنها جای امن کره‌ی زمین٬ جایی که کسی نمی‌شنود و نمی‌بیند٬ می‌گذارم که قطرات اشک و آب یکی ‌‌شود. 

اولین مهمانی بعداز جدایی‌ام در این خانه است. دست‌و‌دلم می‌لرزد. بیشتر دوستانم هنوز جریان را نمی‌دانند. دارم آماده می‌شوم که اگر سراغش را گرفتند٬ تک‌جمله‌ای برای شروع و خاتمه بحث پیدا کنم. مثلا بگویم «خوب بود و بعداز این‌همه سال فرازونشیب تمام شد» یا بگویم «نشد٬ گاهی نمی‌‌شود». لیست خرید را دوباره می‌گذارم جلویم و بادام‌زمینی را اضافه می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد بس‌که مزه‌های این‌ خانه تمام شده٬ بس‌که از ترس سیگار٬ لب به الکل نزده‌ام. شد شش‌ماه که سیگار را ترک کرده‌ام٬ الکل را٬ ازدواج را و هرچه٬ هرچه وابسته‌ام کند که برای از یادبردن‌اش روزی چهارکیلومتر بدوم. 



Read the whole story
rozhindo
3536 days ago
reply
Naj
3537 days ago
reply
Roya
3538 days ago
reply
Ayda
3538 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

آقای لویی سی‌ کی در «بی‌شرم»شان بحث را می‌کشانند به ازدواج، نهادِ جالب ازدواج. ب...

1 Share

آقای لویی سی‌ کی در «بی‌شرم»شان بحث را می‌کشانند به ازدواج، نهادِ جالب ازدواج. بعد در ادامه و نقل به مضمون می‌فرمایند که: «من از آدم‌های مجرد متنفر نیستم، اصلن داخل آدم حساب‌شان نمی‌کنم. آدم‌های مجرد هیچ اهمیتی ندارند. اگر بمیرند فوقش مادرشان برای‌شان گریه کند. من دو تا بچه دارم. من اگر بخواهم هم نمی‌توانم بمیرم. باید خرج زن و بچه‌های‌ام را بدهم... از آدم زن‌وبچه‌دار بپرسید چه‌خبر و چطوری. جوابش معمولن این است که امن و امان و عالی. از آدم مجرد بپرسید چطوری. برای‌تان خواهد گفت که نور آپارتمان‌ش زیاد است و اذیت‌ش می‌کند و خواب‌ش سبُک شده این اواخر. خواهد گفت که موزیک‌های مورد علاقه‌ی او و دوست‌دخترش با هم فرق دارد و نمی‌داند با این «مصیبت» چه کند.» نظری ندارم. فقط خواستم بگویم غیرِ دردِ جان و عمر باقی دردها و «مصیبت»ها و دوری‌ها و بریک‌آپ‌ها و فقدان‌ها و ملال‌ها و هجران‌ها، چه‌قدر بی‌اهمیت می‌شود برای آدم گاهی. به همین بی‌رحمی نگاه می‌کنی گاهی.

آن‌روز که بغل‌ گرفته بودم‌ش و می‌بردم‌ش روی دست تا پیکرِ بی‌حال و شکسته از مرگ نابه‌هنگام پسر سی‌وچندساله‌اش را سوار ماشین کنم و روانه‌اش کنم دور شود از جلوی مسجد، داشتم فکر می‌کردم وقتِ مردن ۲۱ گرم از وزن آدمی‌زاد کم می‌شود، وقتِ مرگِ بچه‌ات چند گرم، چند کیلو تحلیل می‌رود آدمی مگر، که این همه سبُک بود طفلک.
Read the whole story
Naj
3673 days ago
reply
Share this story
Delete

از داستان ها: اردیبهشت در من و من در پاریس روان است

4 Shares
زیبایی و زنانگی در من سکنی گزیده، موهایم را وقتی شانه نمی زنم و دوستهایم می گویند ووز اتس سکسی خیلی حالم روی ابرها طور می شود. خوشحالم در جوانی دست تقدیر پرتم کرد پاریس. 
مادر و خواهرم شهر را ترک کردند. پاریس برایم شهر صندلی های بیرون کافه و مردمان مقبول تری است حالا. اینروزها آفتاب خودش را از پشت ابر ها برداشته و مشت مشت پاچیده توی کوچه و خیابان ها. آدم ها از کت های گرم کوچ کردند به پیرهن های خنک و رهای آبی کم رنگ و شلوارک های کوتاه با عینک های آفتابی و کت های گشاد. شبیه اروپایی ها بودن از نزدیک کم کم دغدغه ات می شود. حواست هست که در بیرون و درون مرتب باشی و نیازی هم نیست که صبح ها خط چشمت را رو به بالا تاب دهی و وسواس آرایش کم کم در تو به وسواس پوشش تبدیل می شود. 
پول به یورو برایت فرستادن یک آرامش خاطر به همراه دارد و پول به یورو در آوردن لذت استقلال در مهاجرت را برایت معنا می کند. اینجا من یک پسر فرانسوی دارم که می برمش پارک و حواسم پرت دختر بچه ای می شود که فکر کنم کلاس باله می رود و داره با خودش تمرین می کنه؛ پز یک... پز دو... 
یک آپارتمان چهل متری که حالا قدر خواسته ی امروزم است. یک کاناپه مشکی با آباژور بلند برگشته روی میز سفید وسط حال. پرده های بلند و قفسه کتابهای فرانسه ام. تخت خوابی که هنوز معشوق و نیمه شب های پاریس را در آن تجربه نکرده ام و به جای آن دوست هایی که ترسیم آرزوی چند سال پیش من از فیلم فرندز بود. بدیهی است حمام و دستشویی هم دارم. داشته و نداشته هایم کافیست. 
امروز بیشتر از قبل با آدم ها می روم  داخل معاشرت. دلم از فرانسه زبانش را بیش و بیشتر می خواهد. دنیای خیال من خیلی سریعتر از آن چیزی است که بتوانم برایتان وصفش کنم. همین که در مترو  با ورود جنتل منی باز می شود و دلم می خواهدش کمی بعد تر خودم را در لباس زیبایی می بینم که از در کلیسا وارد شده ام و همه میهمانها به سمت من برگشته اند. لبخند ملیحی دارم و او را بوسیده ام و ماه عسل خیلی خوش گذشته است و سال بعد بردمش ایران و تخت جمشید را نشانش دادم و... که ناگهان درب مترو بسته شده و من در راه بازگشت از سرعت فکر هایم هستم. حالا هم فکر می کنم روزی می رسد که لاغر شوم البته که حالا هم چربی و گوشت اضافی ندارم و می تونم روی تشک یوگا خودم را تراز ببینم و با افتخار مراتب تقدیر و تشکر را از لایک کننده های صفحه اینستام به عمل آورم. به هر حال یک فازی دارم که چرا انقدر می خوری اما سفر از آن را فعلا نتوانستم و همین طور که رسیده ام خانه و خودم را به سالاد ترغیب می کنم،  کنسرو آش هانی را می بینم. من؟ چشمم به یک قیمه باقی مانده از آخرین سفر مامان هم می افته. شما به چه فکر می کنید؟ من آش را خالی در ظرف کرده ام و پیاز داغ مامان پز را هم به آن اضافه نموده ام و اندکی بعد به آش در کاسه بنفش با سلاح نون های سوپ حمله کرده ام. شکم برآمده به انتخاب های بعدی که درس، سریال در حاشیه و کلاه قرمزی است می اندیشم که دلاورانه با انتخاب گزینه هیچکدام خودم را به تخت می برم. در تخت به زیبایی بلوار نتردام که عصر با قانون "من دوچرخه خودم را می رانم" آن را رکاب زدم فکر می کنم. از زیر پل رود سن کشتی مسافرای خوشحال رد می شد و کنار رود آدم ها هر کدام بتری شراب به دست نشسته بودند و ارگاسم می شدند از این همه زیبایی. باید با دمییان و النا سبد پیکنیک مون رو جمع کنیم و در نزدیکی دور شویم. 
صبح است ساقیا. صدای در بیدارم می کند. گاردین احمق ساختمانه که نیاز به هیچ چشمی روی در نیست برای شناختنش از بس در زدنش در خون و رگش ریشه دوانده. احتمالا تعمیرکار آورده برای لوله ها. با پیرهن خواب کوتاه تابستتونیم در را باز کردم. گاردین و تعمیرکار داخل شدند. یک رب دوشام مخمل روی لباسم پوشیدم و گاردین ما رو تنها گذاشت و بعدش تعمیرکار هم رفت. لباس پوشیدم و موزیک گوش می دادم "بیکاز یور ماین" با دلم تایید کردم آره تو مال منی. یک باوری هست بین من و نزدیک های دورم که می دانیم کسی در جایی هست که آغوشش به اندازه شانه های تو گشوده می شود و برای هم بهترین هستید. چقدر این باور زندگی بخش و نجات دهنده است. حالا که از سالهای ترس " همینه که هست و ادامه دارد" قرن ها دور شده ام عکس هایم طعم لبخند های واقعی می دهد و شب ها با دوست هایم در خیابانها راه می روم و مست می کنیم. شب های تنهایی و دلتنگی در همه جای زمین هست. همین که می بینم امروز خودم چراغ خانه را روشن می کنم و پاهایم محکم ترین ستون ایستایی جهان است، خرسندم. 
در راه فرودگاهم و آخر داستان چه خوب که میهمانم از راه می رسد تا بهاری دیگر را با هم ببینیم.


پ ن: اولین داوطلب نوشته شد. خوشحالم که زاناکس خوانی می کنی داوطلب عزیز.  



Read the whole story
khers
3687 days ago
reply
Naj
3691 days ago
reply
Ayda
3691 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories